فسقلی عشق مامان و بابا

این روزهای من

  آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست آموختم که وقتی ناامید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد دوباره به رحمت او امیدوار شوم . آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را در نظر گرفته آموختم که زندگی دشوار است و لی من از آن سخت ترم ......... این روزها این جمله شده ورد زبونم شاید بتوانم خودم رو آروم کنم این روزها با خودم کلنجار میرم که باید بسازم با زمونه ولی نمیدونم چرا اکثر مواقع اشک امونم نمیده خیلی کمتر گریه میکنم ولی اکثراً بغض گلویم را گرفته گاهی وقتی وسط جمله دیگه نمیتونم حرفم رو ادامه بدم به خاطر بسته شدن گلوم توسط بغض احساس خجالت میکنم با خودم هر روز تصمیمات جدیدم رو ...
17 شهريور 1391

درد و دل هایم با آرتینم که تنهایم گذاشت

پسر نازنینم کجا رفتی ؟ نگفتی مامان چقدر دلتنگت میشه ؟ نگفتی مریم بیتو چیکار کنه ؟ امروز 4 روزه که دیگه توی شکمم نیستی ؟ هر جای خونه نگاه میکنم یاد خاطرات با تو بودن میفتم یاد روزایی که باهات حرف میزدم صبحا وقتی از خواب پا میشدم اول رو شکمم دست میزاشتم که صدای قلبتو بشنوم . بهت میگفتم صبح به خیر شادمانی الهی برام بمانی ولی حیف...... افسوس و صد افسوس ............. پسرم چه قدر بابایی دوستت داشت وقتی صبح میخواست بره سر کار باید اول من و بعد شکمم رو ببوسه . هر روز میگفت یه مید زندگی کم داشتم که خدا بهم داد چرا رفتی ؟؟؟ چرا ؟؟؟ صبح وقتی خواب بودم ساعت 9 صبح زنگ میزد و بیدارم میکرد و میگفت خانومی پاشو بچه ام گشنه اشه . میگفتم تو از کجا میدونی خ...
10 شهريور 1391

خداحافظ امید زندگیم

آرتینم بی هیچ بهانه ای رفت بدترین روز زندگیم 7/6/91 بود وقتی صبح از خواب بیدار شدم هیچ مشکلی نداشتم ساعت 8 صبح بود و رفتم دستشویی هنوز آماده دستشویی نبودم که حس کردم بادکنکی درونم ترکید و یکدفعه آب ازم خارج شد خیلی ترسیدم با استرس تمام اومدم آماده شدم و با خواهرم خودم رو به بیمارستان رسوندم فقط توی راه خدا خدا میکردم که بچه ام چیزیش نشده باشه وقتی به بیمارستان رسیدم و ماما خواست چک کنه دیگه لخته خون ازم خارج شده بود گفتن کیسه آب پاره شده و دیگه بچه زنده نمیمونه انگار دنیا رو سرم خراب شده بود فشارم 15 بود که گفتن فشار بالا کیسه آب رو ترکونده توی این 5 ماه هیچوقت فشارم بالای 11 نرفته بود . دهانه رحم بسته بود و ماماها گفتن آماده کنین واسه سزا...
8 شهريور 1391

این روزهای من

سلام عزیزم از اینکه چند وقتیه واسط ننوشتم عذر خواهی میکنم واسه همین میخوام توی این مطلب خلاصه اتفاقات گذشته رو واسه ات بنویسم : بعد از اینکه دیگه نرفتم سر کار و خونه نشین شدم ، هنوز سرم شلوغ بود و هر روز مشغول رفتن به اداره کار واسه درست کردن بیمه بیکاری و این پروسه که هنوز هم تمام نشده با کمک و همراهی بابا علی مهربون انجام شد و حالا هم منتظر یکسری از کارها هستم که انجام بشه و بعد باز برم دنبال بقیه کارها ، خلاصه روزها به همین منوال میگذشت و شبها هم با افطاری و فیلم های تلویزیون و ... بابا علی تعطیلات تابستونه داشت و من هم که بیکار تصمیم گرفتیم با اجازه دکتر یه مسافرت بریم که البته با توجه به شرایط من به این نتیجه رسیدیم که بریم...
6 شهريور 1391
1